پیمان جلیلی ::
سه شنبه 85/1/15 ساعت 4:32 عصر
دل دخترک شیشه ای بود،همچون یک بلور زیبا بود
دل دخترک صاف بود بی هیچ نقش و نگاری بر روی آن
اما دخترک همیشه غمگین و افسرده بود ،بی هیچ امید و آرزویی
ناگهان یک روزکه خورشید بر زمین اشعه های طلایی اش راهدیه می کرد
مردی از جنس عشق و طراوت به دیدن دختر ک آمد .
مرد آمده بود تا با قلم عشق بر روی دل دخترک طرحی از شوق و شادی رسم کند
روزهای زیادی گذشت آن دو سنگ صبور هم شدند .
در روزهای خندیدن ،در روزهای گریستن
آن دو باهم به شهر رویا ها سفر کردند ، آن دو باهم حسی نو را تجربه کردند .
حسی متفاوت با همه احساسها ، حسی که به آنها لذت به اوج رسیدن را بخشیده بود.
دل مرد بزرگ بود و دریایی که همه غصه ها را در دلش پنهان می کرد .
دخترک هر شب قبل از خواب دعا می کرد ....
مرد حرفهایش از جنس عشق بود و دخترک کلمات محبت آمیز نثار جمله های عاشقانه مرد می کرد .
دخترک نمی دانست که جملات عاشقانه با کلمات محبت آمیز متفاوت است .
دخترک نمی دانست که دوست داشتن از عشق بالاتر است .
آن دو همه چیز را ابدی می دانستند ....
اما روزی طوفانهای سهمگین به وزیدن گرفتند .
وبعد از طوفان تنها ویرانه ای باقی مانده بود
مرد در این طوفان گم شده بود و دخترک تنها شده بود
دخترک اندیشید که همه چیز را در خواب دیده است .
ولی دخترک یادگاریها و خاطرات زیادی از مرد را به یاد داشت
وتنها یک نشانه جاویدان از مرد ؛ دخترک می دانست که:
مرد در 14 فروردین عاشقی را از خدا به امانت گرفته بود .
روزهای زیادی از افسانه آنها می گذرد ...
وهنوز دخترک با آمدن بهار جمله ای را زیر لب تکرار می کند.
تو هم با او همراه شو .
نازنین یارم رسم عاشقیت هزارسال پاینده باش
نوشته های دیگران()